زخمهای دیرین
از دریچه های خاطره بوی گند می آید
بوی تعفن زندگی در فاضلابهای ذهن جاریست
دیگر آن شهر شاد بی خیالی نیستم
به شهری دودگرفته می مانم
که موشهای دورو در فاضلابهایش می لولند
و به هم نارو می زنند
و تنها ترس من
مرگ غنچه های نشکفته است
نظرات شما عزیزان: